شاید برای هر دانشجویی اتفاق بیفتد

ساخت وبلاگ
داستان سفر به بابلسر

قبل از اینکه به من پیشنهاد یک کار فوق‌العاده را بدهد، چندین پیامک با کلیدواژه «رؤیا» برایم می‌فرستاد، اواخر زمستان بود که به من زنگ زد و احوالم را پرسید، چند روز بعد دوباره زنگ زد و از اوضاع شکایت کرد و از بیکاری گفت و آن‌قدر مسئله را توضیح داد که من نگران هزینه تماس اش شدم.
 باز چند روز دیگر، اوایل عید زنگ زد و بعد از تبریک عید گفت که چقدر خوب است در سن جوانی دستمان در جیب خودمان باشد و آقای خودمان باشیم و بعد از گفتن این حرف‌ها به من پیشنهاد یک کار در شمال کشور را داد. گفت آنجا یک کاری مرتبط با رشته خودت هست و این شرکت تمامی وسایل لازم برای اسکان را آماده می‌کند حتی کت‌وشلوار موردنیاز را به شما می‌دهد.
من هم که دوست داشتم تجربه بیشتری در بازار کار رشته خودم داشته باشم به‌دقت به حرف‌های او گوش می‌کردم؛ اما برنامه او بین ساعت‌های درسی من بود و من به‌راحتی به حرف‌های او عمل نکردم.
بازهم زنگ زد و گفت چون ما رفیق هستیم من به تو زنگ می‌زنم وگرنه برای خیلی‌ها این موقعیت عالی هست؛ اما به او گفتم کسانی هستند که نیاز بیشتری به این کار داشته باشند و من از آینده خودم اطمینان دارم می‌خواهی فعلاً به بقیه بگو، بعد ادامه داد که من با تو بهتر می‌توانم کارکنم بیا اینجا و کمکم کن.
من اصلاً به این فکر نمی‌کردم که کاری که قرار است انجام بدهیم چیست و فقط می‌گفتم که اشکالی ندارد پنج روز به‌جایی نمی‌رسد می‌رویم و به یک نفر کمک می‌کنیم ،حتی اگر سودی نداشته باشد حتماً یک کمکی به او می‌شود که این‌قدر اصرار می‌کند.
خلاصه یک روز مشخصاتم را گرفت و دو روز بعدش زمان مناسب برای حرکت را به من اعلام کرد، من بلیط اتوبوس به مقصد بابلسر را گرفتم و سوار ماشین شدم که من را به ترمینال کاوه برساند، حدود نیم ساعت طول می‌کشید تا به ترمینال برسم که طول مسیر، حامد به من زنگ زد، تا برنامه‌های من برای دانشکده را چک کند و اگر مشکلی داشتم مرا کمک کند؛ بعد از چنددقیقه‌ای به ذهنم رسید که حامد ترم بالایی است و تجربه بیشتری دارد و می‌تواند مرا کمک کند.
وضعیتم را به او گفتم و او برایم تک‌تک همین ماجرا را مثال زد انگار که شیوه کلاه‌برداری او ثابت بوده است و یک نفر نیز به دام او افتاده بود. حتی گفت:« وقتی می‌رسی بابلسر او دنبال تو نمی‌آید و می‌گوید کاری برایم پیش‌آمده و حتی محل استقرارش را دقیق نمی‌گوید که تو بتوانی به آنجا بروی!»
راستش را بخواهید حرف‌های حامد را هنوز هم باور نمی‌کردم، تا زنگ زدم و گفتم یکی از آشنایان ما بابلسر هست . ما مزاحم شما نمی‌شویم دقیقاً بگو کجا هستی تا بیایم پیش شما، او عصبی شد و به حاشیه رفت و گفت اعتماد نداری؟
من آدرسی به او گفتم که دقیقاً رو به روی پاسگاه نیروی انتظامی بود، و انگار به مذاقش خوش نیامد، و انگار همه‌چیز همان‌طور بود که حامد می‌گفت، حتی صدای گرفته‌ی او؛ بعدازاین تماس به ترمینال رسیدم و بلیط خود را کنسل کرد.
و به او گفتم: مطمئن باش به‌زودی خدا جوابت رو می‌ده!

در آخر لازم میدانم از خدا و حامد تشکر کنم خدا خیرش دهد.

فاتح دنیای تکنولوژی...
ما را در سایت فاتح دنیای تکنولوژی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : einakdoodii بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 23 دی 1397 ساعت: 22:03